داستانی از پائولو کوئیلو

پسرک و دخترک مشغول بازی بودند...
پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت.

پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینی هات

 رو به من بده !دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله
رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...! اما دختر
کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینی هایش را به
پسرک داد...

آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد  ولی پسر
کوچولو نمی توانست بخوابد، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش
بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری
از شیرینیهایش را قایم کرده همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!


عذاب وجدان همیشه متعلق به كسی است كه صادق نیست

اما آرامش سهم كسی است كه صادق است...

لذت دنیا متعلق به كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند

بلکه

آرامش دنیا سهم كسی است كه با وجدان صادق زندگی میكند.

(آرامش حس قشنگیست که گاهی در حسرت آن بسر می بریم.) 

سکوت

 

وقتی سکوت خدا را در برابر راز و نیازت دیدی

نگو خدا با من قهر است

او به تمام کائنات فرمان سکوت داده

تا حرف تو را بشنوند، پس حرف دلت را بگو

****************************

کلامی از شیخ بهایی:

آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا
:
اگر بسیار کار کند، میگویند احمق است
!
اگر کم کار کند، میگویند تنبل است
!
اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند
!
اگر جمع گرا باشد، میگویند بخیل است
!
اگر ساکت و خاموش باشد، میگویند لال است
!
اگر زبان آوری کند، میگویند وراج و پر گوست
!
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند، میگویند ریا کار است
!
و اگر نکند، میگویند کافر است و بی دین
!
لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد

و جز از خداوند نباید از کسی ترسید
.
پس آنچه باشید که دوست دارید
.
شاد باشید، مهم نیست این شادی چگونه قضاوت شود.

دلیل قانع کننده

 

مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. ب ‌ام ‌و آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.


قدري راند و از شتاب اتومبيل لذت برد. وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي مي‌رفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرنده‌اي بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کيلومتر در ساعت رسيد.

مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او مي‌آيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکي مردد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد.

لختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد. بر سرعتش افزود. به 180 رسيد و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسيد. اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت: "مرا چه مي‌شود که در اين سن و سال با اين سرعت مي‎رانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و بدانم چه مي‌خواهد."

از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ايستاد تا پليس برسد. اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقف کرد...


افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: "ده دقيقه ديگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم براي تعطيلات چند روزي به مرخصي بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه ديده بودم و نه شنيده بودم. خصوصا اينكه به هشدار من توجهي نكردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو بيشتر و بيشتر كرده و از دست پليس فرار كردي. تنها اگر دليلي قانع‌کننده داشته باشي که چرا به اين سرعت مي‌راندي، مي‌گذارم بروي."

 مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت:  "مي‌دوني، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد. وقتي شما رو آژير كشان پشت سرم ديدم  تصور کردم داري اونو برمي‌گردوني!"


افسر خنديد و گفت: "روز خوبي داشته باشيد، آقا!" و برگشت سوار اتومبيلش شد و رفت.

( منم کلی خندیدم ،اما جالب اینه که بیشتر آقایان قبل بدست آوردن زنشون تمام تلاششون رو میکنند و وقتی بدست می آورند بشدت فراریند .و جالب تر این هست که وقتی متاهلند برای تمامی جنسهای مونث متاهل و مجرد ،زشت و زیبا ارزش قائلند بجز همسرشون .اینجاست که باید گفت کجاست اون مردانگی و جوانمردی که از مردان انتظارش می رود؟!!)  


 

سه پرسش

لئون تولستوي در سال 1828 در جنوب مسكو به دنيا آمد و پس از 82 سال زندگي در همان روستاي محل تولدش ،چشم از جهان فرو بست.

سه پرسش داستانی كوتاه از اوست كه درون مايه ی آن دعوت به نيكی و درستی است.

 

سه پرسش

يك روز اين فكر به سر تزار افتاد كه اگر هميشه بداند چه وقت بايد كارها را شروع كند، به چه چيزي توجه كند و به چه چيزي بی توجه باشد و مهم تر از همه ،بداند كه كدام كارش بيش از همه اهمّيّت دارد ، در هيچ كاری ناموفّق نخواهد بود. پس در سرتاسر قلمرو خود چاووش (پيشرو لشگر) در داد كه هركس به او بياموزد كه چگونه زمان مناسب براي هر كار را تشخيص دهد، چگونه ارزشمندترين افراد را بشناسد و چگونه از اشتباه در تشخيص مهمترين كارها جلوگيری كند، جايزه ای بزرگ به او خواهد داد.

مردان انديشه ور به دربار تزار رفتند و به پرسش هايش پاسخ های گوناگون دادند.   برخی به نخستين پرسش تزار چنين پاسخ گفتند كه برای تشخيص بهترين زمان انجام هر كار، بايد براي كارها برنامه های روزانه ، ماهانه و سالانه تهيّه كرد و آن ها را موبه مو اجرا نمود. آنها گفتند كه اين، تنها راه تضمين انجام هر كار در وقت مناسب آن است. برخی ديگر گفتند كه از پيش تعيين كردن زمان انجام كارها ناممكن است و مهم اين است كه انسان با وقت گذراني بيهوده، خود را آشفته نسازد؛ به همه ی رويدادها توجه داشته باشد و كارهاي لازم را انجام دهد. گروه سوم معتقد بودند كه چون تزارها (پادشاهان روسيه در گذشته) هيچ گاه به جريان رويدادها توجّه نداشته اند، شايد هيچ شهروندی به درستی  نداند كه هر كار را در چه زماني بايد انجام داد. چهارمين گروه گفتند كه رايزنان (مشاوران) در مورد برخي كارها هيچ گاه نمی توانند نظر بدهند؛ زيرا شخص بی درنگ بايد تصميم بگيرد كه آنها را انجام بدهد يا ندهد و براي تصميم گرفتن، بايد بداند كه چه پيشامدی رخ خواهد داد و اين كار تنها از جادوگران بر می آيد. پس،برای انجام هر كار فقط بايد با جادوگران رای زد (مشورت كرد). 

                   

ادامه نوشته

دنیای آدمها

چند روز پیش پا توخونه ی پیرزنی گذاشتم که رنگ و بوی خاصی داشت و واقعا به وجودش و زندگیش و سادگش غبطه خوردم.

این خونه مثل خونه های شهریها که پر از تجملات هست و با ورود به خونهاشون انگار وارد لوکس فروشی شدی نبود.بلکه توی حیاطش تنوری بود برای پخت نونهای محلی و وقتی می خواستی وارد منزل بشی در ورودی کوتاهی داشت که مغرورترین آدمها هم باید سرشون خم می کردند وارد میشدند .ستونهای خونه چوبی بود و در سقفش هم بجای تیرآهن از چوب استفاده شده بود و بخاطر نفوذ آب با پلاستیک حفاظی درست شده بود .رادیو قدیمی و یک تک گاز کوچیک برای پخت و پز و یک یخچال کوچک و قدیمی و گلیم های که زمین رو باهاش پوشونده بودند و تنوری وسط خونه برای گرم کردن تو فصل زمستون و دیوارهای کا هگلی و... این تمام زندگیه اون خانوم بود.

اولش برای اون پیرزن دلم سوخت بعد دلم برای خودم سوخت .دیدم این خانم با دنیای ساده و قشنگی که برای خودش ساخته ،راضی و خشنود و لذت میبره ولی من فقط میگذرونم و نه لذت میبرم و نه برای موندش و تموم نشدنش اصراری دارم.

در هر صورت از آرومی اون خانم منم کمی آروم شدم.

برای اون خانوم طول عمر خواستارم و برای خودمون دنیای آروم و زیبای اون خانوم رو.