دنیای آدمها
چند روز پیش پا توخونه ی پیرزنی گذاشتم که رنگ و بوی خاصی داشت و واقعا به وجودش و زندگیش و سادگش غبطه خوردم.
این خونه مثل خونه های شهریها که پر از تجملات هست و با ورود به خونهاشون انگار وارد لوکس فروشی شدی نبود.بلکه توی حیاطش تنوری بود برای پخت نونهای محلی و وقتی می خواستی وارد منزل بشی در ورودی کوتاهی داشت که مغرورترین آدمها هم باید سرشون خم می کردند وارد میشدند .ستونهای خونه چوبی بود و در سقفش هم بجای تیرآهن از چوب استفاده شده بود و بخاطر نفوذ آب با پلاستیک حفاظی درست شده بود .رادیو قدیمی و یک تک گاز کوچیک برای پخت و پز و یک یخچال کوچک و قدیمی و گلیم های که زمین رو باهاش پوشونده بودند و تنوری وسط خونه برای گرم کردن تو فصل زمستون و دیوارهای کا هگلی و... این تمام زندگیه اون خانوم بود.
اولش برای اون پیرزن دلم سوخت بعد دلم برای خودم سوخت .دیدم این خانم با دنیای ساده و قشنگی که برای خودش ساخته ،راضی و خشنود و لذت میبره ولی من فقط میگذرونم و نه لذت میبرم و نه برای موندش و تموم نشدنش اصراری دارم.
در هر صورت از آرومی اون خانم منم کمی آروم شدم.
برای اون خانوم طول عمر خواستارم و برای خودمون دنیای آروم و زیبای اون خانوم رو.
