وقتی قرار باشه یک کتابی که ۱۲ سال از خوندش گذشته باشه تدریس کنید ،درضمن  وقت مطالعه اش رو هم نداشته باشید انوقت که، نه جمله زیبا به نظرت می رسه نه جمله زیبا به دردت می خوره .برای همین هم من یک ماجرای خنده دار براتون می نویسم تا هم استرس من کم بشه هم شما بخندید.

شنیدید می گن همه رو برق می گیره ما رو کبریت سوخته ؟!

تقریبا نزدیک به دوساله که صبح ها از یک مسیر (اگه دیرم نشده باشه) پیاده به مدرسه می رم .جالب هست که زمان رفتن به مدرسه من همزمان با تمیز کردن کوچه های اون منطقه توسط پاکبان ها ی محترم هست.مدتی یکی از این پاکبانها را هروز می دیدم با هیکلی چاق با عینکی گرد ته استکانی و موهای بسیار کوتاه (من به چهر ه ها خیلی توجه نمی کنم چون معمولا به علت دیرشدن ،پیاده رویم شبیه دویدن هست ،اما...).بعد از مدتی وقتی از خیابون رد می شدم به محضی که به سر کوچه ای می رسیدم که اون آقا داشت خیابون رو تمیز می کرد می دیدم که ایشون به جاروش تکیه می داد و یک ژست ناپلئونی می گرفت و منو نگاه می کرد .اوایل گفتم توهمه ،اما بعد فهمیدم نه واقعا تو ذهنش یک داستانهای رو پرورش داده .حالا شما تصور کنید من برای اینکه طرف یک درصد هم به خودش امیدواری نده چقدر جدی باید تا آخر کوچه می رفتم و به زور جلوی خنده ام رو می گرفتم.

چند وقتی هست که دیگه نمی بینمش، نمی دونم ناامید شده یا ...

اما این مدت هروقت از اون کوچه می گذرم نیشم تا بناگوشم بازمیشه واصلا نمی تونم جلوی خندم رو بگیرم.

از این پاکبان بابت اینکه لحظات و خاطرات جالبی برام ایجاد کرده ممنونم.