با خشونت هرگز ...
با خوندن این شعر یاد خاطره ای در مورد خودم افتادم گفتم: نوشتنش ضرر نداره .
چندین سال پیش وقتی مربی پیش دبستانی بودم یکروز دوتا دانش آموز پسرم شروع به دعوا باهم کردن هرچی گفتم نوید ،شاهین و اینها رو از هم جدامی کردم نمی تونستم و اونهاهم گوششون به من نبود تو این بین بود که نفهمیدیم کی یک سیلی محکم خوابوندم تو گوش نوید از صداش تازه به خودم اومدم و دیگه کار از کار گذشته بود.نوید با تعجب منو نگاه میکرد و من فقط سعی کردم مشغولش کنم تا فراموش کنه و یک بادکنکم بهش جایزه دادم بلکه از ذهنش خارج بشه.دل تو دلم نبود که حالا بااین مامانش چکارکنم میاد شکایت پیش مدیر و من هیچ توجیه ای ندارم.یک هفته ای خبری ازشون نشد و من امیدوار بودم که فراموش کرده باشه .یکروز که برای خرید بیرون رفته بودم نوید و مادرش رو تو پیاده رو دیدم و سلام علیک کردیم و مامانش گفت گویا هفته گذشته شما اشتباهاْدستتون خورده بصورت نوید می خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده بود.بالاخره با کلی شرمندگی توضیح دادم و مادرشون هم خیلی منطقی با این قضیه روبرو شدندو من موندم و یک دنیا شرمندگی ...
سالها گذشت دانش آموز پسری با مادرش برای تدریس ریاضی و فیزیک به من مراجعه کرد فامیلی این پسر برام آشنا بود اما این فامیل زیاد بود مادر پسره گفت شما رو من دیدم بنظرم خیلی آشنا میان و اینا حرفها نشون به اون نشون متوجه شدم این پسر باادب و زیبا همون نویدی بود که از من سیلی خورده بود نوید جلسه بعد عکسی که تو پیش دبستانی باهم گرفته بودیم رو بهم نشون داد دوباره یاد اون خاطره افتادم .
خیلی دوست داشتم بدونم نوید هم یادش هست یانه اما هیچ وقت روم نشد ازش بپرسم.
فکر می کنم تنها خاطره تاسف بار دوران تدریسم همین باشه.