چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود ؟
حقيقتي ديگر یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود. همه با هم بودند. و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.
هیچ کس نمی داند، جز ما. هیچ کس نمی فهمد جز ما. و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.
نمیدانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز میشد. حدیث تکراری، افسانه ای غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟
آن یکی که بود بدون آنکه نبود چگونه بود؟
چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟
و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟
کلاغ در کجا ماند ؟
و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟
و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود
چرا قصه ما دروغ بود؟
قصه ما راست بود.
حقیقت بود.
تلخ بود افسانه نبود.
حکایت بود .
(مشکل اصلی تمام داستانها چه حقیقی و چه ساختگی اینه که توش اینقدر چرا داره که به اصلش پی نمی بریم تازه وقتی بهمون میگن تموم شد از فکر و خیال درمیایم و التماس می کنیم یکبار دیگه و یکجور دیگه اجازه شنیدن و اجازه بازی کردن تو داستانمون رو داشته باشیم اما هیچ کدومون نمی خوایم همون زندگی رو دوباره تکرار کنیم .گاهی تکرارش فقط درد و سختی و نفرت و کینه ست و گاهی برای تسلی دل خودت فقط دست به دامن فراموشی میشی.
فقط میگیم چرا کلاغه به خونش نرسید نمیگیم شاید خونه ای نداشت و توان ساختش نبود،یا شاید با پرواز تو داستانها خودش و سرگرم میکرده تا از اول و آخر داستان چیزی نفهمه)
