فلسفه چه كشكي چه پشمي؟

 

چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. 
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، 
خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد. 
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند. 
در حال مستاصل شد... 
از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: 
اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم. 
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت. 
گفت: 
اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي. 
نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم... 
قدري پايين تر آمد. 
وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت: 
اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟ 
آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دم

وقتي كمي پايين تر آمد گفت: 
بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. 
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: 
مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟ 
ما از هول خودمان يك غلطي كرديم 
غلط زيادي كه جريمه ندارد.

 

احمد شاملو

 

چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود ؟

 

 حقيقتي ديگر یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود. همه با هم بودند. و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.

هیچ کس نمی داند، جز ما. هیچ کس نمی فهمد جز ما. و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

نمیدانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز میشد. حدیث تکراری، افسانه ای غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟

آن یکی که بود بدون آنکه نبود چگونه بود؟

چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟

و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟

کلاغ در کجا ماند ؟

و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟

و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود

چرا قصه ما دروغ بود؟

قصه ما راست بود.

حقیقت بود.

تلخ بود افسانه نبود.

حکایت بود .

(مشکل اصلی تمام داستانها چه حقیقی و چه ساختگی اینه که توش اینقدر چرا داره که  به اصلش پی نمی بریم تازه وقتی بهمون میگن تموم شد از فکر و خیال درمیایم و التماس می کنیم یکبار دیگه و یکجور دیگه اجازه شنیدن و اجازه بازی کردن تو داستانمون رو داشته باشیم اما هیچ کدومون نمی خوایم همون زندگی رو دوباره تکرار کنیم .گاهی تکرارش فقط درد   و سختی و نفرت و کینه ست و گاهی برای تسلی دل خودت فقط دست به دامن فراموشی میشی.

فقط میگیم چرا کلاغه به خونش نرسید نمیگیم شاید خونه ای نداشت و توان ساختش نبود،یا شاید با پرواز تو داستانها خودش و سرگرم میکرده تا از اول و آخر داستان چیزی نفهمه)

اتمام حجت از روز اول!

 

ژاپني ها همان کلاس اول دبستان، اتمام حجت مي کنند با بچه هايشان، مي ترسانند، درس اول هم جغرافيا است؛ نقشه ژاپن را ميگذارند جلوي بچه ها و مي گويند: ببينيد اين ژاپن کوچولوي ماست، ببينيد! ژاپن ما نفت ندارد، گاز ندارد، معدن ندارد، زمينش محدود است و جمعيتش زياد و... ليست «نداشته ها» را به بچه ها گوشزد ميکنند، خيلي خودماني بچه هايشان را مي ترسانند...

 

در ژاپن نظام آموزشي فهرست مشاغل مورد نياز جامعه را از همان اول کار، به «بچه ها» گوشزد ميکند، حتي حجم موضوعات درسي کتابهاي درسي در ژاپن، يک سوم اروپا است، چون ژاپنيها معتقدند «عمق» بهتر از «وسعت» است!

 

حالا اين را مقايسه کنيد با کتابهاي درسي و حتي رسانه هاي ما-از هر جناح و طيف، مخالف و موافق- که از همان اول مدام در گوش بچه ها مي خوانند: «اي ايران،اي مرز پرگهر،سنگ کوهت در و گوهر است» و... در دبستان هم، اولين درس ما تاريخ است، نه براي عبرت، بلکه شرح «افتخارات گذشته»، اگر گربه جغرافيايي را هم بگذارند جلوي بچهها، باغرور ميگويند:« بچه ها ببينيد! ايران همه چيز دارد! ايران نفت دارد، گاز دارد، جنگل دارد، دريا دارد و...»

 

نتيجه اش ميشود احساس «داشتن» و «غناي کامل» وايجاد تلفيقي از تنبلي اجتماعي و حتي طلبکاري که به اشتباه به آن ميگوييم غرور ملي. با اين وصف، کودکان و جوانان و مديران و نسل جديد ما بايد براي چه «چيزي» تلاش کنند؟

 

اين ميشود که بچه هاي ما فکر و ذکرشان، ميشود دکترشدن، مهندس شدن و خلبان شدن، يعني شغلهاي رويايي و به شدت مادي – که نفع و رفاه «شخص» در آن حرف اول و آخر را ميزند نه نياز کشور- ميدوني؟

کشور خارج کجاست؟

 

خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند !مملکت خارج جایی است

که همه در آن با ناموس همدیگر کار دارند !  درحالی که در مملکت ما چند نفر

با ناموس همه کار دارند !!!کشور خارج جایی است که رییس جمهورشان

 بیشتر از یک دست لباس دارد بس که تشریفاتی و مرفه است !تازه در خارج

کراوات هم می زنند که همه میدانند یک جور فلش و علامت راهنمای رو به

پایین است !خارجی ها همه غرب زده هستند بی همه  چیز ها !!!مردم خارج ، همیشه مست هستند و دائم به هم میگویند: یو آر ... !!!اما در اینجا ما

همیشه در حال احوال پرسی از خانواده طرف مقابل هستیم بس که مودب و

بافرهنگیم !ما در ایران خیلی همه چیز داریم ! نان ، مسکن و حتی به روایتی

آزادی !اما فرق اصلی ما در این است که خودمان میگوییم این ها را نداریم ،

ولی مقاماتمان میگویند دارید !و ما از بس که نفهم هستیم ، اصرار میکنیم و

میگوییم پس کو ؟!!!آن وقت آنها مجبور میشوند گشت درست کنند و به زور به

ما حالی کنند که ایناهاش !!!در خارج اما اینطوری نیست بس که آنها بی

منطق هستند !

 

ادامه نوشته

تاس خوب

تحقیقی از"ريچارد وايزمن"روانشناس دانشگاه هارتفورد شاير

 چرا برخی مردم بی‌وقفه در زندگی شانس می‌آورند درحالی که سايرين هميشه بدشانس هستند؟

مطالعه برای بررسی چيزی که مردم آن را شانس می‌خوانند، ده سال قبل شروع شد. می‌خواستم بدانم چرا بخت و اقبال هميشه در خانه بعضی‌ها را می‌زند، اما سايرين از آن محروم می‌مانند. به عبارت ديگر چرا بعضی از مردم خوش‌شانس و عده ديگر بدشانس هستند؟

آگهی‌هايی در روزنامه‌های سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس می‌کردند خوش‌شانس يا بدشانس هستند خواستم با من تماس بگيرند. صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سال‌های گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگی‌شان را زير نظر گرفتم و از آنها خواستم در آزمايش‌های من شرکت کنند...

زندگي تاس خوب آوردن نيست، تاس بد را خوب بازي کردن است

ادامه نوشته

نجات دهنده

 تعدادي موش آزمايشگاهي رو به استخر آبي انداختند و زمان گرفتند تا ببينند چند ساعت دوام ميارند.حداكثر زماني رو كه تونستند دوام بيارند 17 دقيقه بود.سري دوم موشها رو با توجه به اينكه حداكثر 17 دقيقه مي تونند زنده بمونند به همون استخر انداختند.اما اين بار قبل از 17 دقيقه نجاتشون دادند.بعد از اينكه زماني رو نفس تازه كردند دوباره اونها رو به استخر انداختند.حدس بزنيد چقدر دوام آوردند؟

26 ساعت

پس از بررسي به اين نتيجه رسيدند كه علت زنده بودن موش ها اين بوده كه اونها اميدوار بودندتا دستي باز هم اونها رو نجات بده و تونستند اين همه دوام بيارند.

(وجود کسانی که براشون مهم و ارزشمندی  انگیزه ای برای بودن و تلاش کردنه، گاهی همینکه که فقط می دونی دستی برای یاری هست ، چنان قدرتمند و راسخ زندگی را می گذرونی که هیچ وقت بخاطر گذرش افسوس نمی خوری )

اصل قورباغه ای

يک قورباغه تيزهوش وشاد را برداريد وداخل يک ظرف آب جوش بيندازيد قورباغه چه کار مي کند؟
بيرون مي پرد!درواقع قورباغه فورا به اين نتيجه مي رسد که لذتي در کار نيست وبايد برود!
>>>>>>حالا اگر همين قورباغه يا يکي از فاميلهايش را برداريد وداخل يک ظرف آب سرد بيندازيد وبعد ظرف را روي اجاق بگذاريد وبتدريج به آن حرارت بدهيد قورباغه چه کار مي کند؟
استراحت ميکند.چند دقيقه بعد به خودش مي گويد:ظاهرا آب گرم شده است وتا چشم به هم بزنيد يک قورباغه آب پز آماده است.

>>>>>>نتيجه اخلاقي داستان!

زندگي به تدريج اتفاق مي افتد.ماهم مي توانيم مثل قورباغه داستانمان ابلهي کنيم وبه گرمای تدریجی آب عادت کنیم و وقت را از دست بدهيم وناگهان ببينيم که کار از کار گذشته است .همه ما بايد نسبت به جريانات زندگي مان آگاه وبيدار باشيم.
>>>>>>سوال؟
اگر فردا صبح از خواب بيدار شويد وببينيد که بيست کيلو چاق شده ايد نگران نمي شويد؟
البته که مي شويد!سراسيمه به بيمارستان تلفن مي زنيد :الو ،اورژانس ،کمک،کمک ،من چاق شده ام !
اما اگر همين اتفاق به تدريج رخ بدهد، يک کيلو اين ماه،يک کيلو ماه آينده و...آيا بازهم همين عکس العمل را نشان مي دهيد؟نه!با بي خيالي از کنارش مي گذريد.
براي کساني که ورشکسته مي شوند ،اضافه وزن مي آورند يا طلاق ميگيرند يا آخر ترم مشروط مي شوند! اين حوادث دفعتا اتفاق نمي افتد يک ذره امروز،يک ذره فردا وسر انجام يک روز هم انفجار و سپس مي پرسيم :چرا اين اتفاق افتاد؟
>>>>>>زندگي ماهيت انبار شوندگي دارد.هر اتفاقي به اتفاق ديگر افزوده مي شود، مثل قطره هاي آب که صخره هاي سنگي را مي فرسايد.

>>>>>>اصل قورباغه اي به ما هشدار مي دهد که مراقب شرایطی که به آن عادت می کنید باشيد!

>>>>>>ما بايد هر روز اين پرسش را براي خود مطرح کنيم :به کجا دارم مي روم؟آيا من سالمتر، مناسبتر، شادتر وثروتمندتر از سال گذشته ام هستم؟ واگر پاسخ منفي است بي درنگ بايد در کارهاي خود تجديد نظر کنيم.


>>>>>>خلاصه کلام
>>>>>>شايد اين نکته رعب انگيز باشد اما واقعيت اين است که هيچ ثباتي در کار نيست يا بايد به جلو پيش برويد يا بلغزيد وپايين بيفتيد.


برگرفته از کتاب ارزشمند آخرين راز شاد زيستن
نوشته آندره متيوس



هیچ وقت دیر نیست

 

امید داشتن و به شماره ها فکر نکردن یعنی حضور داشتن در تمامی مراحل زندگی است و این به راستی زندگی کردن است نه مرده متحرک بودن .شاد باشید

 

در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود

و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده ايم، برای نگاه كردن به اطراف ايستادم،در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی‌عيب او را نمايش می‌داد، به من نگاه می‌كرد.

او گفت: "سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيامی‌توانم تو را در آغوش بگيرم؟"

پاسخ دادم: "البته كه می‌توانيد"، و او مرا در آغوش خود فشرد.

پرسيدم: "چطور شما در چنين سن جوانی به دانشگاه آمده ايد؟"

به شوخی پاسخ داد: "من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم،

ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت

نمايم.

" پرسيدم: "نه، جداً چه چيزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزه‌ای باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد.

به من گفت: "هميشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم

و حالا، يكی دارم." پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم، ما به طور اتفاقی دوست شده بوديم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كرديم، او در طول يكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پيدا می‌كرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس درآيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اينگونه زندگی می‌كرد، در پايان آن ترم ما از رز

دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد، من هرگز چيزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند،

در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شده‌اش، آماده می‌كرد، به سوی جايگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسيار وحشتزده شده‌ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد،

اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه می‌دانم، به شما بگويم"

او گلويش را صاف نموده و‌ آغاز كرد:

"ما بازی را متوقف نمی‌كنيم چون كه پير شده‌ايم، ما پير می‌شويم

زیرا كه از بازی دست می‌كشيم، تنها يك راه برای جوان ماندن،

شاد بودن و دست يابی به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد

و هر روز رضايت پيدا كنيد."

"ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست می‌دهيم، می‌ميريم، انسانهای زيادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت يكسال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی می‌تواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها برای تغيير همراه است."

"متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهايی كه انجام نداده است"،

او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پياده نمایيم. در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ التحصيلی رز با آرامش در خواب فوت كرد،

بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌انگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد

كه هيچ وقت برای تحقق همه آن چيزهايی كه می‌توانید باشید، دير نيست.

 

نکاتی از فرزانگان چین باستان

 

یک پیرزن چینی ،دو کوزه بزرگ داشت که آنها را آویزان بر دو انتهای یک تیرک چوبی بر دوش خود حمل می کرد .

یکی از کوزه ها شکسته بود.در صورتیکه دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن به طور کامل به مقصد می رسید.طی مسیر طولانی بین چشمه تا خانه ، نیمی از آب کوزه شکسته بر زمین ریخت .به مدت دوسال هر روز این اتفاق تکرار می شد وزن همیشه یک کوزه و نیم آب به خانه می برد.

دراین مدت ، کوزه سالم خیلی برسالم بودنش می بالید.

ولی کوزه شکسته از مشکلی داشت بسیار شرمگین بود و پریشان بود که فقط می توانست نیمی از وظایفش را انجام دهد.

پس از دوسال ،سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد و از طریق چشمه با پیرزن سخن گفت:

من از خودم شرمنده ام ، چون آب ها از پهلوی من برزمین می ریزد و مسیر تو را تا خانه خیس می کند.

پیرزن لبخندی زد و گفت :هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده در سمت تو روئیده اند و نه در سمت کوزه سالم؟

من متوجه شکستگی تو بودم و به همین دلیل، مقداری تخم گل را در یک طرف جاده کاشتم و هر روز هنگام بازگشت تو آنها را آبیاری می کنی.طی این دو سال من این گلها را می چیدم و با آنها میز غذا را تزئین می کردم. اگر تو اینگونه نبودی ، این زیبایی ها طراوت بخش خانه نبود.

هر یک از ما شکستگی خاص خود را داریم. ولی همین خصوصیات است که زندگی ما را در کنار هم لذت بخش و دلپذیر می کند.

باید در هر کسی خوبیهایش را جستجو کنی و بیاموزی .

بوئیدن گلهای مسیر خود را فراموش نکنید.

خداوند از انسان چه می خواهد؟!

 

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع  وگریه و زاری بود.

در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را،  بالای سرش دید، که  با تعجب و حیرت؛  او را،  نظاره می کند !

استاد پرسید : برای چه این همه  ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و  برخورداری از لطف خداوند!

استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟

شاگرد گفت : با کمال میل؛  استاد.

استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو  از  پرورشِ آن  چیست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .

استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!

استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!

شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و  با ارزش تر ، خواهند بود!

استاد گفت : 

پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.

تلاش کن تا آنقدر  برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی

تا  مقام و لیاقتِ  توجه، لطف و  رحمتِ  او را، بدست آوری .

خداوند از  تو  گریه و  زاری نمی خواهد!

او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و  با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد

« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و  زاری را.....!!!»