بار دیگر

ديشب بار ديگر متوجه شدم دنيا با آدمهايش شكل مي گيرد و هر چه بيشتر سعي بر تغييرش داري كمتر به نتيجه ميرسي.و جالب تر اينست كه آخر به اينجا ميرسي كه تا وقتي همه خواهانت هستند كه به ساز آنها برقصي و دم نزني ، به محض اينكه كه ميخواي دنيات رو خودت شكل بدي ،مي بيني سدهاي با ديوارهاي بلند جلوت صف مي كشند كه با كوچكترين حرفي منتظر فورانند اين بار نه براي توليد انرژي بلكه براي تخريب كمترين انرژي مانده . غافل از اين هستند كه ،كسي كه چيزي براي باختن نداره ، تلاشي براي جمع كردن خرده هاي باقيمانده غرورش نميكنه و مي گذارد اينبار هم كسي با شكستنش به احساس پيروزي خودش ببالد.

نمي دانم بگويم دنياي بي رحمي داريم يا آدمهاي بيرحم تر از دنياي پوشاليمان.وقتي به سختي به دنبال انگيزه اي براي ماندن هستي تازه مي بيني تمام درها و پنجرها برويت بسته مي شوند و بعد براي تسكين دلت مي گويي:

اين نيز بگذرد.......................

غافل از اينكه اين جمله فقط نشان دهنده رسيدن به پايان خط است ، نه مسكني براي درد.

وعـده ی پــوچ

 

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس
گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا
را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل
قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که
در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم
سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...--

گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه، يك انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری دلی می شکند و....
مراقب بعضی یک ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند 

 

هنر معمولی زیستن

شاید پیش از این هم مطالعه کرده باشید، ولی مطالعه مجدد آن خالی از لطف نیست.

تقدیم به همۀ انسانهایی که دوست دارند از لحظات زندگیشان کمال لذت را ببرند.

 هنر معمولی زیستن  معمولی بودن میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد در زندگی. مثلاْ؟ شاگرد معمولی بودن. قیافه معمولی داشتن. دونده معمولی بودن و نقاش معمولی بودن و وبلاگر معمولی بودن و معمولی ساز زدن و معمولی رقصیدن و دوست پسر معمولی داشتن.

منظورم از معمولی همان است که عالی نیست، اما هست. فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ایست که می تواند آدمها را شهید کند.

 من مثلاً بعد از سالها نقاشی کشیدن و در سایه روشن ذغال روی کاغذ کاهی غرق شدن و حلقه های گرد آبرنگ را با عشق بوییدن، شب تا صبح بالاسر نقاشی نشستن و صبح بوم ها را خیس خیس به دیوار زدن و از ته سالن تماشاشان کردن؛ روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه کنارش گذاشتم. وقتی همکلاسی دبیرستانم در عرض دو دقیقه با مدادنوکی بی جانش خانم مان را با آن دندان های موشی و شلخته ی موهای فر کنار گوشش که از مقنعه چانه دار میزد بیرون کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از معلم مان بکشم. حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نابغه بود و تمرین و ممارست من خیلی با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن را تحمل نکنم. ضعیف بودم آن روزها.

 دنیایم آنقدر کوچک بود که با بیشتر شاخص ها "ترین" بودم و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند. شاید همه آدم ها اینطور نباشند.

من اما همیشه درونم یک سوپر انسان داشته ام که دست به گچ بزند باید طلا شود. یک توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن ندارد.

معمولی بودن شجاعت می خواهد.

آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را میگذارد کنار، نه دماغش را عمل میکند، نه حق خوردن در یک سری رستوران ها را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.  حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط در لایه آدم های "معمولی". و این هراس می تواند حتی لذت نقاشی کشیدن، ساز زدن، خواندن، نوشتن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد.

 مشکل بزرگتر آن مرزی ست که ترین بودن بین لایه لاغر آدم های "ترین" و گروه بی شمار "معمولی" ها می کشد. همیشه چیزی در آدم های معمولی پیدا می شود که برای ترین ها ترحم برانگیز باشد. مثلنِ ترحم، همدلی و هم دردی نیست ها. مثالش می شود جملاتی مثل آخی، بیچاره با این صداش آواز هم می خواند، بیچاره برای این دوست پسرش شعر هم میگوید، بیچاره با این آی کیو فوق لیسانس هم میخواهد بخواند، بیچاره با این سطح زبانش خارج هم می خواهد برود و غیره. همینقدر منزجرانه و همین قدر دور از زندگی نرم و ناب و ساده ای که بین آدم های معمولی جریان دارد. تصمیم گرفته ام خودِ معمولی م را پرورش دهم.

 نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین" هایم به رسمیت بشناسند. از حالا خودِ معمولی م را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولی م عشق می ورزم و به آدم ها هم اجازه دهم به منِ معمولی عشق بورزند.

(جالب اینکه تمام عمرم به این گذشت که خاص باشم خاص که نشدم هیچ،تازه اعتماد به نفسم را نیز از دست دادم، بابت متن جالبی که دوستم برام فرستاد که برای شما در این پست گذاشتم ممنونم چون گوشزدی بود برای اینکه بدانم می توان معمولی زیست ولی از زندگی لذت برد)

اوبونتو

 یک پژوهشگرانسان شناس، در آفریقا،

 به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرداو سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و

 گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های

خوشمزه را برنده می شودهنگامی که  فرمان دویدن داده شد ،

آن بچه ها دستان هم را گرفتند و  بایکدیگر دویده و در کنار درخت،

خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند

. وقتی پژوهشگر علت این رفتار آن ها را پرسید وگفت

 درحالی که یک نفراز شما می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود،چرا از هم جلو نزدید؟

آنها گفتند ": اوبونتو"* ؛

 به این معنا که: "چگونه یکی از ما می تونه خوشحال باشه،

 در حالی که دیگران ناراحت اند"؟ اوبونتو" در فرهنگ "ژوسا" یعنی : من هستم، چون ما هستیم " * 

کاش یه روز همه ما آدمها اینطوری باشیم

( کاش در قانون زمین این نیز ثبت می شد که ما برای با هم بودنیم نه برای بی تفاوتی و رسیدن به اهدافمان به هر قیمتی.پیروزی بی قید و شرط میشود نتیجه ای که این روزها در زمینمان به بار نشسته و راضی و خشنود از کنارش می گذریم)

 

 

از نوشته‌های مرحوم قیصر امین‌پور

بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید و

بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت..

بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬بعضی جلد ضخیم،

بعضی جلد نازک وبعضی اصلا جلد ندارند.

بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می شوند و

بعضی با کاغذ خارجی.

بعضی آدمها تر جمه شده اند و

بعضی تفسیر می شوند.

بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و

بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای دیگرند.

 

بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه وسفیداند و

بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند.

بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند.

بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.

بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.

بعضی ازآدمها را باید جلد گرفت.

بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت و

بعضی را توی کیف.

بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته و اجرا می شوند.

بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی اند وبعضی ها معلومات عمومی.

بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و

بعضی از آدمها غلط های چاپی فراوان .

ازروی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و

از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت

به راستی ما کدامیم؟

(بعضی ها فقط آدمند و بس .ولی این آدم بودن آنقدر پیچیده است که نوعش محدود نمی شود .تازه وقتی می خواهی همه را به یک چشم و به چشم آدم بودن ببینی به تفاوت آنها پی می بری و می فهمی بعضی ها فقط نام آدمیت را یدک می کشند و لکه ننگی به این نام می چسبانند

ای کاش می شد، آدمیت را تجربه کرد؟!!!)  

توصیه یک کاهن مصری

مثل روباه مکار و مثل مار ساکت باش ولی بظاهر خود را کبوتر مظلوم و مثل گوسفند بی اطلاع نشان بدهید.

فراموش نکنید که انسان فقط در یک موقع می تواند خود را همانطوری که هست به مردم نشان بدهد و آن هم زمانی است که قوی و زبر دست شده باشد.

در جهان همه چیز تغییر خواهد کرد غیر از حماقت نوع بشر و تا دنیا باقی است ،از حماقت مردم، استفاده خواهند نمود.

( اما من میگم تو دنیای که همه با نیرنگ و مکر زندگی می کنند و پشت نقاب پاکی به هر کاری دست می زنند هنر اینست که پاک و بی آلایش زندگی کنیم و به وجود خوبی و فطرت پاک شک نکنیم این تنها راه درست زیستن است)

  

حکایتی ازحضرت مولوی

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :من تو را کی گفتم ای یار عزیزکاین گره بگشای و گندم را بریزآن گره را چون نیارستی گشوداین گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...

نتيجه گيري  مولانا از بيان اين حكايت:‌تو مبین اندر درختی یا به چاه    تو مرا بین که منم مفتاح راه

(و نتیجه گیری من: این که گره گشای اصلی اوست در آن شکی نیست ولی گاه آنقدر بزرگی گره ما را مدهوش می کند که بزرگی خدا رو فراموش می کنیم آنوقت هست که گره ها باز نشده می مانند و ما خیره به آن عمری را می گذرانیم)

دار مکافات

وقتي پرنده اي زنده است ............ مورچه ها  را ميخورد.

وقتي ميميرد ................ مورچه ها او را ميخورند.

زمانه و شرايط در هر موقعي ميتواند تغيير كند .

در زندگي هيچ كس را تحقير و آزار نكنيد.

شايد امروز قدرتمند باشيد،  اما يادتان باشد  زمان از شما قدرتمند تر است.

يك درخت ميليونها چوب كبريت را ميسازد، اما وقتي زمانش برسد فقط يك چوب كبريت براي سوزاندن ميليونها درخت كافي است .

 

پس  خوب باشيم و خوبي كنيم.

 

( وقتی خوب بودن به این راحتی ست چه اصراری بر بدکردن است

وقتی دیدن لبخند رضایت کسی بر لبانش برای ما انرژی بخش است چه اصراریست بر گریاندن 

وقتی تمام انتظارشان از ما دریافت عشق است چه اصراریست بر نفرت

و...

 و غافل از بد دیدن و بازگشت اعمالمان به خودمان ،کاش مدام هشدار دهنده ای به ما گوش زد می کرد دنیا جایی برای بدکردن نیست)

بودا

 بودا به دهی سفر کرد .
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :
«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید»

بودا به کدخدا گفت :
«یکی از دستانت را به من بده»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت :
«حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند .
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .
برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.

( این مطلب دلیل قانع کننده ای دارد برای کسانی که زنان را عامل فساد جامعه میدانند.)

سخنان سینوهه

دوباره بعد از حدوداْ ۱۲ سال کتاب سینوهه رو خوندم این بار با نگاهی متفاوت .گرچه این کتاب از نظر تاریخی حقایقی را مطرح می کرد که بسیار جالب بود آداب و رسوم کشورهای همسایه و قدیم مصر و خود مصر را بیان می کرد و بعضی هایش بسیار متفاوت با آداب امروزی بود و حیرت انگیز .

چیزی که بیشتر از همه تو این کتاب ،خوندش برام  آزاردهنده بود،این بود که لذت ها و تفریح مردمان آن دوره سه چیز بود : شراب ، ثروت و زن .

چند تا جمله زیبا به قلم سینوهه پزشک مخصوص فرعون:

-انسان را باید از روی قلب او مورد قضاوت قرار داد و اگر می خواهید بدانید چرا افراد با هم مساوی هستند و یکی بر دیگری مزیت ندارد آنها را در موقع بدبختی و بخصوص ناخوشی و رنج مورد قضاوت قرار دهید تا بدانید که همه یک جور می نالند و اشکی که از تمام چشمها بیرون می آید از یک جنس یعنی آب شور است و اشک یک سفید پوست فرقی با اشک یک سیاهپوست ندارد.( اما بنظر من حتی زمان غم و غصه هم آدمها با هم فرق می کنند بعضی ها آزادانه فریاد می زنند و بعضی صدایشان را در سینه خفه می کنند)

- حقیقت بقدری تلخ است که گاهی از کشتن یک نفر برای شنونده ناگوارتر می باشد و افراد می توانند یک عمر با موهوماتی که آنها را راضی می کند و حس غرور آنها را تقویت می نماید دلخوش باشند ولی نمی توانند که یکروز را با حقیقت بسر ببرند.( گاهی لذت بخش ترین چیز اینست که در نادانی بسر ببری تا کمتر درد خود و دیگران را احساس کنی)