روز آخر

امروز روز آخر امتحانات دانش آموزام بود بعضی ها دلتنگ و اشک ریزان و بعضی ها خوشحال و شاد از اتمام .همیشه تصور آخرین روز زیباست اما بعضی از آخرین ها میشه آخرین دیدار ،آخرین عشق آخرین امید و ...

اما بعضی آخرین ها میشه اتمام تمام غصه ها و رهایی از هرگونه قید و بندو....

وای چقدر لذت بخشه !!!!

کاش می شد این آخرین ها را خودمون آنطور که دوست داریم رقم بزنیم.

جراح

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد... تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت : من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟! جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!

( تعبیری زیباییست با اجسام بی جان هر طور که دوست داری رفتار می کنی بدون هراس از هر نوع عکس العملی و آنها رو هر طور که دوست داری به سلیقه خودت می چینی و تصمیم گیرنده  فقط تویی و تو اما وقتی سرو کارت با آدمهای زنده است آنوقت  که کار ،سختی خودش رو به رخ می کشونه .چون دوستم گفته قر نزنم منم میگم چشم .با زنده هاش هم از زندگی لذت می بریم. )

 

كيسه انار

خيلي وقتها صفحه وبم رو باز مي كنم و زماني كه دلم براي اين فضا و همه دوستام تنگ شده دوست دارم چيزي بنويسم و چرخي تو صفحات وب بزنم اما چون حرفي براي گفتن ندارم نگاهي مي اندازم و باز بستن اين صفحه .كاشكي مي شد با گفتن و نوشتن دنيا رو بكام خودمون مي كرديم و چرخش روزگار رو بدست مي گرفتيم ، گاهي از اينكه مدام بايد به خودم گوش زد كنم مهم نيست ، مي گذره ، اهميت نده و... اين همه بي تفاوتي خسته مي شم و بدنبال اينم پس اگر مهم نبود دنيا و گذرانش براي چيست..............

 ****************************************************************************

تا جايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، 8-9 سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار،  بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم! غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!    پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!

كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورتمو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی، علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي مردي جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!

شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!

كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود...

 (اي كاش رسم جوانمردي را از كودكي به ما آموخته بودند تا دنيا پر از نامردي نمي شد.و كاش دانه هاي دل ما پيدا بود...)

 

دلبسته ي کفشهایم

دلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودنددلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدندقدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد.

سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود .مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم و مي گفتم:چقدر همه چیز دردناک است .چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم مي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار  .می نشستم و می گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم قدم از قدم بر نمی داشتم . می گفتم و می گفتم.

پارسايي از کنارم رد شدعجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت ،مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است و زيباترين خطر، از دست دادن.

تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ....برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور.جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي . رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟

.....

  

ادامه نوشته

40درس از رجینا برت

1_ زندگی مهربان نیست, اما باز هم خوب است.

2_ وقتی شک داری قدم بعدی را کوتاه تر بردار

3_ زندگی کوتاهتر از آن است که برای نفرت از کسی وقت صرف کنی.

4_ شغل تو وقتی که بیمار هستی  به فکر تو نخواهد بود، اما دوستان و والدین ات چرا.با آنها در تماس باش.

5_ هر ماه اقساط خود را بموقع پرداخت کن.

6_ لازم نیست در هر بحثی برنده باشی.

7_ با دیگران همدردی کن، این خیلی بهتر از تنها گریه کردن است.

8_ هرکسی را همانطور که هست بپذیر.

9_ پس انداز برای دوران پیری را با اولین چک حقوقت شروع کن.

10_ وقتی نوبت مشکلات می رسد، مقاومت بیهوده است، با مسایل روبه رو شو.

(هیچ میدونید با اینکه این هم درس در مورد زندگی می دونیم بازم چرا تو کلاس درس زندگی درجا میزنیم؟

.

.

.

جوابش رو امروز یک همکار به من گفت:

چون ما این درسها رو بلدیم اما طرفهای مقابل یا بلد نیستند یا نمی خوان استفاده کنند .اینجاست که ما با چوب ندونم کاری اونها رو می خوریم ولذت زندگی کردن رو از دست می دیم.چه بد مجازاتیست.)

ادامه نوشته

پند الاغی

 كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

 پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

  مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.

 روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

 

 نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند

 

و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود! وثابت کنیم گه از یک الاغ کمتر نیستیم

 (درس جالبی بود،اما بعضی درسها فقط درس است و بس .گاهی از شنیدن درسها هم خسته می شویم و می گذاریم تلی از خاك بر سرمان بریزد و صدایمان در نیاید .نمی خواهیم و نمیدونیم و نیستیم اما گاهی چنان از این تلاشهای مکرر بی نتیجه خسته می شویم که میگذاریم هر چه می خواهد بشود و تسلیم بازی سرنوشت می شویم گاهی باورمان میشود که جهان سخت می گیرد بر مردمان سخت کوش که چه باور سختیست.آن زمانی است که

قلب‌هایمان‌ كوچك‌تر از غصه‌هایمان‌ شده است.)

تقسیم کردن

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بودکه صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .

 یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد

و گفت: " هر کس آن چیزی را با دیگری

 قسمت می کند که از آن بیشتر دارد  .

 

چرا؟؟؟

تمام عمر طوری زندگی کردیم که برای دیگران مایه مباهات باشیم و خودمان هیچ و فقط از خودگذشتگی کردیم غافل از آنکه تاوان سختی را گاهی بابت این از خودگذشتگی ها باید پس داد.

گاهی روز گار لحظات و صحنه هایی را برایمان به تصویر می کشد که تصورش در ذهنمان هم غیر ممکنه بشکلی که چنان بر روزگار نهیب می زنیم که چرا؟

گاهی این چراهای بی جواب آنقدر زیاد می شوند که خسته تر از همیشه دیگر منتظر جواب نمی مانیم و فقط می گذرانیم به شکلی که حتی جسارت مطرح کردن شرایط هم برایمان سخت می شود.

این میشود زندگی ایده آل ما!!!!!!

چون بگذرد غمی نیست                       تا بگذرد کمی نیست

بخشش

دو قطره آب كه به هم نزدیك شوند، تشكیل یك قطره بزرگتر میدهند...

 اما دو تكه سنگ هیچگاه با هم یكی نمی شوند!

 پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،

 فهم دیگران برایمان مشكل تر، و در نتیجه

 امکان بزرگتر شدنمان نیز كاهش می یابد...

 آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،

 به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود

 لجوجتر و مصمم تر است.

 سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.

 اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.

 در زندگی، معنای واقعی

 سرسختی، استواری و مصمم بودن را،

 در دل نرمی و گذشت باید جستجو كرد.

 گاهی لازم است كوتاه بیایی...

 گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...

 اما می توان چشمان را بست و عبور کرد.

 گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوزی که نبینی...

ولی با آگاهی و شناخت

 و آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت.  

( اي كاش دلي بزرگ براي بخشايش و ذهني آزاد براي فراموشي شرايط لحظات سخت نصيبمان مي شد آنگاه دنيا روي خوش خود را نشان مي داد.) 

پناهگاهی امن

امروز تو ایمیل هام جملات آموزنده رو دیدیم ،دیدن این ایمیل با این عنوان خشمگینم کرد به جای آروم کردنم .شاید از نظر شما خنده دار باشه ،اما برای منی که تمام عمر این جملات را در ذهنم تداعی کردم و بارها و بارها طبق این چهارچوب اخلاقی رفتم و چیزی ندیدم ،حالا دیگه به همه چیز شک کردم به انعکاس دنیا به قوانین دنیا و بازی که این دنیا با هرکس میکنه و برای هرکس قوانین خودش رو داره و برای بعضی آزمونهای سهل و بعضی ها سخت در نظر می گیره و گاهی برای بعضی ها قدرت نمایی می کنه و بی اثر بودن تلاششون رو می خواهد به رخ بکشه .

گاهی فکر میکنم زندگی کردن سختر از اونی هست که فکر می کنیم با اینکه تلاشم برای آسون کردنش هست مدام سدهایی جلوم قد علم می کنند که یارای مقاومت رو از کف می دم و دوباره میرسم سر خط و فقط می گذرونم .انگار دنیای به این بزرگی توش انگیزه ی کوچکی نیست برای لذت بردن از بودن ، موندن و زندگی کردن.

چقدر خوبه میشه نوشت ،این تنها چیز لذت بخش مونده برام هست. شاید اینجا امن ترین پناهگاهم باشد.